تأثیر ایدۀ گناه ازلی بر فرهنگ غرب
تاریخ اندیشۀ غرب همواره از ایدۀ گناه ازلی متاثر بوده است و دغدغۀ پاسخ به این سوال را داشته که آیا انسان بالذات گناهکار است یا موجودی است بالفطره پاک که در مسیر زندگی خود سرنوشتش را بر میگزیند.
اگرچه شاید برای یک دانشیارِ پژوهشیِ افتخاری در دانشکدۀ مطالعات جغرافیا و زیست محیطی در دانشگاه تازمانیا، تحقیق دربارۀ گناهِ اصلی امری غیرمعمول است، اما با این وجود «جمیز بویس»۱ اثری ارزشمند را در این موضوع به رشتۀ تحریر درآورده است. من معمولاً هنگام مطالعه زیرِ مطالب مهم کتاب را خط میکشم؛ که در این مورد بخصوص، تمام صفحات نسخهای که در اختیار دارم، خطخطی است!
نکتۀ اصلی بویس این است که ذهن غربی با این نگاه سیطرهآمیز شکلگرفته است که «انسان ذاتاً گناهکار است و شایستۀ غضب خدا...علت آن هم ... چیزی است که ما هستیم.» نافرمانی اولیه [حضرت] آدم (ع) تنها سرنوشت خودِ ایشان را تحت تأثیر قرار نداد؛ بلکه تا ابد نوع بشر را از چشم خدا انداخت. با این حساب از زمان هبوط، همۀ انسانها «بدزاده» ای محسوب میشوند که به خالق خود ناسپاس هستند و این لکۀ ننگ تنها از طریق لطفی که انسانها «مستحق آن نیستند و از ناحیۀ خدا بر آنان ارزانی میشود» در قالبِ غسل تعمید از بین میرود. هیچ کس به تنهایی نمیتواند این لکۀ ننگ موروثی را از میان بردارد. چنانکه در متون مربوط به دوران استعماری نیز آمده است، «در هبوط آدم، همۀ بشریت مرتکب گناه شدیم.»
«سنت آگوستین» برای تباهی موروثی نوع بشر، در ساحت اندیشه مشروعیتی ایجاد کرد که برخی اندیشمندان متقدم مسیحی از آن پیروی کردند، اما برخی دیگر چون «پلاگیوس»۲ که بعدها وی را مرتد اعلام کردند به گونهای دیگر میاندیشیدند: انسانها در بدو تولد بیگناه متولد میشوند امّا میتوانند از طریق آزادی و اختیاری که از ناحیه خدا به آنان اعطا شده است، گناه کردن را برگزینند. کارزار این عقیدههای مخالف ـ یعنی سنت آگوستینی و سنت پلاگیوسی ـ سرنوشت نوزادانی بود که اندکی پس از تولد از دنیا میرفتند.
پلاگیوس و بسیاری از مسیحیان متقدم سِلتی «نوزاد را ذاتاً گناهکار قلمداد نمیکردند که نیازمند آمرزش باشد» اما آگوستین و بسیاری از آباء کلیسا معتقد بودند که گستاخیِ ذاتی انسان نسبت به خدا چنان خطیر بوده است که حتی نوزادِ تعمید نیافته را هم در برمیگیرد.
با وجود آنچه عنوان شد، آگوستین همچنان کور سوی امید را در دلِ والدین داغدار نگهداشت. وی اظهار میکرد که خداوند همچنان بر اساس اراده و مشیتاش میتواند نوزادان را از آتش جهنم مصون بدارد، اما چنانکه از این گفته نیز مشهود است، هیچ تضمینی برای این موضوع وجود نداشت. این مسئله که یک نوزاد تازه متولد شده فقط به سبب اینکه آب پیشانیاش را لمس نکرده نفرین شده است نه تنها برای ما که در روزگار مدرن زندگی میکنیم تعجبآور است، بلکه مردمان روزگاران قدیم را نیز متعجب میکرد.
کلیسای کاتولیک برای اینکه بتواند این آموزۀ وحشتناک را قدری دلپذیرتر کند، نهایتاً تصمیم گرفت که ایدۀ «لیمبو»۳ را ترویج دهد. بر اساس این ایده، کودکان از آن جهت که از فیض حضور خداوند در بهشت محروم بودند در عرصهای از زندگی پس از مرگ سکنا میکردند که نوعی برزخ گوارا و دلپذیر بود. اگرچه، ایدۀ لیمبو، در سال ۱۹۹۲ میلادی منسوخ شد.
همین که کلیسای قرون وسطایی گسترش مییافت، این تصور که غسل تعمید به تنهایی برای رستگاری کفایت میکند توسط شعایر دینیای چون اعتراف مقدس و عشای ربانی تقویت میشد. ضمناً این تصور توسط دکترین شناخته شدۀ آمرزش نیز حمایت میشد. در واقع فرد میتوانست در طول زندگی یا وارد رحمتالهی شود یا از آن بیرون رانده شود. بنابراین، کلیسا بر اساس آنچه بویس میگوید، «مدیریتِ خُردِ رستگاری» را از طریق مناسک در اختیار داشت.
با وجود این، نهضت اصلاح دینی، بر این تأکید داشت که انسانها تنها از طریق «بخشودگی خداوند که مستحق آن نبودند» میتوانستند از نفرین رهایی یابند که «دست یافتن به آن، به صرف اعتقاد به [حضرت] مسیح(ع) مسیر میشد». از نظر لوتر و کالوین بشریت هرگز نمیتوانست به تنهایی و یا با تقدس به رستگاری برسد، در این وادی حتی پرهیزگاری، سخاوتمندی یا پاکدامنی نیز تأثیری نداشت، «چراکه، مساله فقط این نیست که انسان گناه کرده باشد تا بخشوده شود، بلکه بالذات گناهکار و مستحق کیفر خداوند است».
در همین راستا کالوین معتقد بود «اعتقاد به وجود حداقلی از خوبی در ذات انسان امید باطلی را در دل او زنده میکند که نتیجۀ عملیاش این است که انسان میتواند کاری برای نجات و رهایی خود انجام دهد و همین اعتقاد او را مستقیماً رهسپار جهنم خواهد کرد». همان گونه که بویس از این گفتهها نتیجهگیری میکند، برای پیروان نهضت اصلاح مذهبی، کلیسای کاتولیک شامل «بستۀ رستگاریِ قرون وسطایی، از صومعه تا برزخ» میشد که این برای آنان در واقع چیزی بیش از «اغفال شیطان از تنها مسیر منتهی به بهشت نبود».
بویس مینویسد، آموزههای اختیار، قضا و قدر در دکترین نهضت اصلاح دینی منجر به پیامدهای غیر منتظرۀ سیاسی شد. آنها با ارایۀ فهم جدید از گناه «یک نوع برابری روحیِ رادیکال را ترویج میکردند...که در آن همۀ انسان به طور ذاتی و اجتنابناپذیری گناهکار بودند که به صرف بخشش خداوند همۀ آنها میتوانستند به قدیسان تبدیل شوند». دیگر بین کشیشان و رعیت فرقی وجود نداشت؛ که در گذر زمان، این «اخلاق پروتستان»، همان گونه که «ماکس وبر» هم اشاره کرده است، باعث پیدایش بسیاری از دینامیسمهای تمدن غرب و سرمایهداری گردید.
بویس تأکید میکند که اصل بنیادین مسیحیت در غرب، چنانکه بسیاری تصور میکنند، مبتنی بر اصول اخلاقی یهودی ـ مسیحی نیست. «رستگاری از خوب و شایسته بودن نشأت نمیگیرد.» بلکه از همان ابتدا، مسیحیت «بر اساس تأکیدی شخصی و عمیق بر «خود» از هم پاشیده و اعتقاد به خدایی که رستگاری را مقرر میکرد، بنا نهاده شده است». در نیمۀ دوم کتاب، بویس تلاش میکند نشان دهد که چگونه این اعتقاد به خباثت ذاتی انسان، خود را در اشکال مختلف در دنیای سکولار مدرن بروز داده است.
به عنوان مثال، «توماس هابز» انسان را بالذات پست و وحشی میدانست. «دیوید هیوم» خرد را در سیطرهای از بیارادگی و هیجان در نظر میگرفت. «آدام اسمیت» نظریۀ اقتصادی اش را بر مؤلفۀ خودخواهی انسانها استوار کرده بود. «بنجامین فرانکلین» معتقد بود که «عشق به قدرت و پول» بر انسان غلبه دارد؛ و در همین راستا، کسانی که قانون اساسی آمریکا را تدوین کردند، با در نظر گرفتن همین خصلتهای بشری، دولتی را سازمان دهی میکردند که بتواند گناهکار بودن ذاتیِ ما را «به طور عقلانی مدیریت» بکند حتی «روسو» در «اعترافات» خود نشان داده است که خودِ درونی ما مملو از احساسات، انحرافات و پارانویاست. با فرارسیدن قرن بیستم، «فروید» عنوان میکند، شخصیت انسانها «به واسطۀ انگیزههای غریزیِ جنسی و پرخاش که در تنازع با اخلاق و تفکر خودآگاه بسر میبرد»، شکل میگیرد. با این تفاسیر، ما از بیخ تا بن بد هستیم.
پس با این اوصاف، تعجبآور است که بویس مسیحیت تبشیری معاصر را مطالعه میکند و چنین نتیجه میگیرد که مذهب «حسِ خوب» در واقع دکترین گناه اصلی را فرونشانده است. واعظان مشهوری چون «بیلی گراهام» پلیدی را بجای ذات انسان به شیطان ـ یا اسلام رادیکال ـ نسبت میدهند. پیروان «عیدِ خمسین»۴، به طور خاص، تجربۀ احساس رهایی را برای باورشان بنیادین میدانند. مذاهب خوشبین در واقع بر اعتقاد به اینکه سرنوشت انسانِ ذاتاً گناهکار در دستان خدایی غضبناک است، استوار نشدهاند.
با این وجود، بویس معتقد است، ایدۀ گناه اصلی کماکان محو نشده است بلکه امروزه در نظر روانشناسان تکاملگرا به «ژن خودخواهی» تبدیل شده است. یافتههای علمی «ریچارد داوکینگ» و «استیون پینکر» به طور جدی مفهوم تباهی موروثی را طرح و پیگیری میکند.
بویس در ردگیریِ گناه اصلی در طول تاریخ تلاش نموده تا انصاف را زیر پای نگذارد. تلاش وی بیشتر معطوف به فهم موضوع بوده است تا قضاوت راجع به آن. در صفحۀ پایانی کتابش او به نحوی چرخشی در موضوع ایجاد میکند که به ما یادآوری کند او مدرس مطالعات زیست محیطی است. نهایتاً گناه اصلی در نظر بویس درخصوص «رانده شدن انسان از بهشت نیست بلکه راجع به رخت بربستن خداوند از روی زمین است».
در انتها بویس نتیجهگیری میکند که «روزگاری مردمانی آموخته بودند که پروردگارشان از آنان روی برگردانده است و به یک معنی تاریخ غرب روایتی است از درک این موضوع». او پیشنهاد میکند، آنچه ما امروزه به آن نیازمندیم، این است که رحمت الهی را به زمین بازگردانیم تا بفهمیم که سرنوشت جهان ما با سرنوشت ارواح ما درهم تنیده شده است.
پینوشتها:
[۱] James Boyce۱
[۲] Pelagius
[۳] Limbo
[۴] Pentecostals
مولف: مایکل دیردا، مترجم: مهدی منتظری، منبع: سایت ترجمان
منبع: مهر
N1067/U0/S6,/C2/T3